هزار درنا
کیکوجی1 دیرتر از آنچه باید، رسیده بود. با این حال، حتا وقتی به کاماکورا2 و معبد اِنگاکوجی3 رسید، هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد که به مراسم مقدس نوشیدن چای برود یا نه.
هر وقت کوریموتو چیکاکو4 در کلبهای در اندرونی معبد انگاکوجی مراسم مقدس نوشیدن چای را برگزار میکرد، دعوتنامهای هم به دست او میرسید. هر چند از وقتی پدرش مرده بود یک بار هم در این مراسم شرکت نکرده بود؛ چرا که احساس میکرد ارسال این دعوتنامهها بیشتر از سر قدردانی از پدرش و به نوعی یادبود و تجلیل از خاطرهی اوست.
اما این بار دعوتنامه چیزی بیشتر از همیشه داشت؛ کوریموتو چیکاکو در یادداشتی نوشته بود که قصد دارد کیکوجی را با خانم جوانی که آداب مراسم چای را از او میآموخت آشنا کند.
کیکوجی وقتی یادداشت را خواند، ناخودآگاه یاد ماهگرفتگی چیکاکو افتاد. زمانی که هشت یا نه سال داشت و برای اولین بار همراه پدرش به دیدن چیکاکو رفته بود. او را در آشپزخانه دیده بودند. کیمونویش باز بود و با قیچی کوچکی مشغول چیدن موهای روی
سبزان
۱
با خارجیها هرگز صحبت مکن
غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستریرنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.
اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.
وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکهای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: آبجو، آبهای معدنی».
۱) Potriarch Ponds. پاتریارک» به معنی پدرسالار و پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان مرداب پدرسالار» است._م.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴
ناشر:نشر نو
بخش ۱
چهره
۱
۱. Health club: جایی برای فعالیتهای ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.
جاودانگی
نویسنده: میلان درا
مترجم: حسین کاظم یزدی
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷
ناشر: نیکو نشربخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شده اند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
_آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود بهطوری که به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.
مادام بواری
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵فصل اول
تقدیرگرایی عاشقانه
۱.
ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هرچیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگریمان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار میدهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بربخوریم که مرهم تمام رنجهای ملال آور ما باشد؟ هرچند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشود، یا روابط درک نشدهء مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند (و دعایمان مستجاب شد)، آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزادهخانمی که بر ما ارزانی شده فقط برحسب تصادف بوده است؟ آیا نمیتوانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتنابناپذیر از تقدیر عاشقانهمان بخوانیم؟
۲.
نیم روزی در اوایل ماه دسامبر، بدون هیچ تصوری از عشق و ماجراهای آن در
جستارهایی در باب عشق
نویسنده: آلن دو باتن
مترجم: گلی امامی
ناشر: نیلوفر
۱
سوکورو تازاکی سال دومِ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مُردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگیاش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطهعطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعیترین راهِ چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدمِ آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سختتر از این نبود که تخم مرغ خامِ لیزی را ته گلو بیندازد.
شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس نابِ عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی میکرد؟ اگر دست اش به دری میرسید که یکراست رو به مرگ باز می شد، بیاینکه لحظهای فکر کند، بدونِ کمترین این پا و آنپاکردنی، هلش می داد و بازش میکرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود.
سوکورو بارها به خودش می گفت همان روزها بایست می مُردم، آن وقت این دنیا دیگر این چیزی که اینجا و الان هست نبود. چه فکرِ جذاب دلفریبی! دنیای فعلی دیگر نبود و واقعیت هم دیگر واقعی نبود. صاف و سرراست، دیگر نه او در این دنیا وجود داشت، نه این دنیا برای او.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتاش
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: امیرمهدی حقیقت
ناشر: چشمه
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر
آغاز سخن
در اینجا میخواهم از اگزیستانسیالیسم، در برابر بعضی از ایرادهایی که به آن کردهاند، دفاع کنم.
نخست به اگزیستانسیالیسم ایراد میکنند که آدمیان را به گوشه گیری و نومیدی دعوت میکند. میگویند چون در این فلسفه، تمام راهحلها مسدود است، چنین نتیجه گرفته میشود که در جهان ما، عمل و اقدام به کلی ناممکن است و سرانجام، کار به فلسفه ای تخیلی، مبنی بر مشاهده» و تأمل»۱ میکشد و چون چنین فلسفهای مربوط به دنیای تجمل و تفنن است، پس اگزیستانسیالیسم ما را به سوی تفکری بورژوایی سوق میدهد.
اینها، بخصوص ایرادهای کمونیستهاست.
از طرف دیگر به ما ایراد می کنند که بر مظاهر شرم آور زندگی بشری
__________________________
۱ـ Contemplation
این کلمه در فلسفه ارسطو، به معنی مشاهده، در مقام عمل و اقدام و ایجاد است و در الهیات به معنی پیوستن به خالق. در عرفان به معنی مشاهده و تأمل» آمده است که بیرون از دایرهء استدلال قرار دارد و پس از آن مرحلهء جذبه و فنافی اللهی» است.
امروز معنی اصطلاحی این کلمه تخیلات روشنفکرانه» است.
(خلاصه از فرهنگ فلسفی لالاند؛ فرهنگ فلسفی لاروس و دایره المعارف لاروس.)
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر
نویسنده: ژان پل سارتر
مترجم: مصطفی رحیمی
ناشر: انتشارات نیلوفر
موومان یکم
۱
۱
دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیلفروشها لمبر می خورد و از دهانهء جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم میشکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیلهای بزرگ تخمه بو میدادند. دود و بخار به هم میآمیخت، و برف بند آمده بود.
همهی چراغها و حتی زنبوریها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده ای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجرهء خشکبار معتبر» دو مرد به گرمای چراغ زنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز اورهان اورخانی» نشسته بود و کنارش ایاز پاسبان».
ایاز پاسبان پنجشنبه ها به حجره می آمد، روی صندلی بزرگی مینشست و پاهایش را میگذاشت روی چهارپایهء کوچک. عرق پیشانیاش را پاک میکرد_چه تابستان و چه زمستان_ و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه مینشست. میگفت: من با این هیکل گنده چه جوری روی صندلی کوچک بنشینم، هان؟»سمفونی مردگان
نویسنده: عباس معروفی
ناشر: گردون
نوبت چاپ: پانزدهم، ۱۳۸۹
بارانِ
رؤیای
پاییز
بار دیگر، شهری که دوست میداشتم
نویسنده: نادر ابراهیمی
ناشر: روزبهان
نوبت چاپ: سیام، نوروز ۱۳۹۵
بخش اول
۱
در یکی از روزهای ماه اوت مردی ناپدید شد. فقط برای تعطیلات به کنار دریا رفته بود، تا فاصله ای که بیشتر از نصف روز با قطار طول نمی کشید، و دیگر خبری از او نشد. تحقیقات پلیس و چاپ آگهی در رومه ها هم هیچ کدام به جایی نرسید.
البته گم شدن آدمها چندان غیرعادی نیست. طبق آمار هر سال صدها مورد ناپدید شدن گزارش میشود. وانگهی، تعداد بازیافتگان برخلاف انتظار کم است. قتل ها و تصادف ها همیشه شواهد روشنی به جا می گذارند، و انگیزه های آدم ربایی معمولاً قابل تشخیص اند. اما اگر نمونهء ما از این مقوله ها باشد_ و این موضوع بخصوص در مورد گمشدگان مصداق دارد_ سرنخ ها را خیلی به زحمت می توان پیدا کرد. مثلاً خیلی از ناپدید شدن ها را می توان به پای فرار ساده گذاشت.
در مور این مرد هم سرنخ ها ناچیز بود. هرچند مقصد کلیاش معلوم بود، اما از آن منطقه گزارشی نرسیده بود که جسدی پیدا کرده اند. از قرار معلوم، کارش طوری بود که اساساً نمی شد تصور کرد با رازی سر و کارزن در ریگ روان
نویسنده: کوبو آبه
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر:
انتشارات نیلوفر
در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمیشناسم. برایم تعریف کردهاندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساختهشده از بتون سیاه که لایهء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار میافتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، میگویند که من بدون هیچ عکسالعملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.
ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی میکنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم میکنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصلههای پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتادهاند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشهای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه میدانند، بدی در تاریکی خفته است.
ما یک خانهء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. بهاین ترتیب تنهایی مغلوب میشود، زیرا چنانکه همه میدانند بدی در تنهایی خفته است.
۱
با خارجیها هرگز صحبت مکن
غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستریرنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.
اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.
وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکهای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: آبجو، آبهای معدنی».
۱) Potriarch Ponds. پاتریارک» به معنی پدرسالار و پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان مرداب پدرسالار» است._م.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴
ناشر:نشر نو
فصل اول
ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحتباش دادهاند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبهراه میکند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس میکند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد میشود با ملاقه اشاره میکند که 《بیا جلو》 و آنوقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی میکند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. 《تادن》 و 《مولر》 هر کدام یک لگن گیر آورده و تا میشد خوراک جا کردهاند و پس دست گذاشتهاند. تادن از روی شکمپرستی هول میزند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور میخواهد توی شکمش جا دهد خودش یکجور چشمبندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دندههایش مثل دندههای شنکش بیرون زده است.
انتشارات ناهید
بخش ۱
چهره
۱
۱. Health club: جایی برای فعالیتهای ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.
جاودانگی
نویسنده: میلان دِرا
مترجم: حسین کاظم یزدی
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷
ناشر: نیکو نشر۱
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یکجور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشمهایش دو دو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در حالتِ ایستاده، مانده بودم مثل عروسکهایی که توی شیشهء استوانهای در نمایشگاههای محلی میگذارند، با دستهای باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمیآید. تودهء متحرکی بودند که از فاصلهء دور احساس میشدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس میکنم. مهمانها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.
نشر مرکز
فصل اول
ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحتباش دادهاند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبهراه میکند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس میکند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد میشود با ملاقه اشاره میکند که بیا جلو» و آنوقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی میکند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. تادن» و مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا میشد خوراک جا کردهاند و پس دست گذاشتهاند. تادن از روی شکمپرستی هول میزند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور میخواهد توی شکمش جا دهد خودش یکجور چشمبندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دندههایش مثل دندههای شنکش بیرون زده است.
انتشارات ناهید
بخش اول
نیلوفر
۱
چهار دسته گل بنفش
در چهار گوشهی بستر
۱
آگهی را در رومه میخوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمیآید. میخوانی و باز میخوانی. گویی خطاب به هیچکس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافهء ارزان کثیف سفارش دادهای، میریزد. بار دیگر میخوانیش، 《آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسهء محاورهای.》 جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است. 《چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.》 تنها جای نام تو خالی است. این آگهی میبایست دو کلمهء دیگر هم میداشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بیثمر، خوکرده به کندوکاو در لابهلای اسناد زردشده، آموزگار نیمهوقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی میدیدی بدگمان میشدی و آن را شوخی میگرفتی. 《نشانی، دونسلس ۸۱۵》. شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.
نشر نی
انتشارات آمه (با همکاری
انتشارات سبزان)
۱
آگهی را در رومه میخوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمیآید. میخوانی و باز میخوانی. گویی خطاب به هیچکس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافهء ارزان کثیف سفارش دادهای، میریزد. بار دیگر میخوانیش، آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسهء محاورهای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است. چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.» تنها جای نام تو خالی است. این آگهی میبایست دو کلمهء دیگر هم میداشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بیثمر، خوکرده به کندوکاو در لابهلای اسناد زردشده، آموزگار نیمهوقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی میدیدی بدگمان میشدی و آن را شوخی میگرفتی. نشانی، دونسلس ۸۱۵». شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.
نشر نی
سلام. وقتتون بخیر. :)
یه سؤال داشتم ازتون. اگر راهنمایی بفرمایید خوشحال میشم.
همونطور که توی قسمت دربارهی من» نوشتم، هدفم نوشتن صفحهی اول کتابها بوده؛ اینکه نویسنده تصمیم گرفته چطور کتابش رو شروع کنه.
حالا دارم فکر میکنم مجموعه داستانها چطور؟ مجموعه داستانها شامل قواعد و اهداف اولیهی این وبلاگ نمیشن؛ چرا که گاهی داستانهای مجموعهها از ناشرها یا مترجمهای مختلف، به شکل دلخواه انتخاب میشن و با ترتیب متفاوتی ارائه میشن، بنابراین نمیدونم این رو چطور حل کنم.
از طرفی یکی دیگه از اهدافم این بود که شاید کسی با خوندن صفحهی اول کتاب، بتونه برای انتخاب و خرید یا خوندنش، اون رو تا حدی ارزیابی کنه. و البته مجموعه داستانهای خوب کم نیستن و شاید حیف باشه که معرفی نشن.
حال چه کنم؟
اگر به نظر شما هم مناسب نبود و نشد، به روال گذشته ادامه میدم و مجموعه داستان از فهرست انتخابی فاکتور گرفته میشه.
پیشاپیش ممنونم. :)
دختران شیلیایی
تابستان بینظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفریاش به لیما آمده بود تا آنها را در جشن کارناوال در منطقهی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقهی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعهی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محلهی الگر در میافلورس که در خیابانهای دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی میکردند چنان با دارودستهی خیابان سان مارتن مسابقهی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام میدادند که گویی در المپیک شرکت کردهاند، و البته ما همیشه برندهی بالاترین مدالها بودیم.
تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارقالعاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محلهی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینهی پر باد در خیابانها قدم میزد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه بههم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونیهای احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشقهای کوچک زودگذر به سرعت از میان میرفتند و در پی پارتیهای شنبه شبها
کتاب پارسه
دختران شیلیایی
تابستان بینظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفریاش به لیما آمده بود تا آنها را در جشن کارناوال در منطقهی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقهی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعهی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محلهی الگر در میافلورس که در خیابانهای دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی میکردند چنان با دارودستهی خیابان سان مارتن مسابقهی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام میدادند که گویی در المپیک شرکت کردهاند، و البته ما همیشه برندهی بالاترین مدالها بودیم.
تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارقالعاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محلهی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینهی پر باد در خیابانها قدم میزد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه بههم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونیهای احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشقهای کوچک زودگذر به سرعت از میان میرفتند و در پی پارتیهای شنبه شبها
کتاب پارسه
بخش اول
نیلوفر
بخش اول
افق
پردهی یکم
صحنهی یکم
اتاق بازجویی پاسگاه پلیس. کاتوریان با چشمان بسته پشت میزی در وسط صحنه نشسته. توپولسکی و اِریِل وارد صحنه میشوند و روبهروی کاتوریان مینشینند. در دستان توپولسکی تعداد زیادی پروندهی قطور به چشم میخورد.
توپولسکی آقای کاتوریان، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و من کاراگاه توپولسکی. کی اینطوری وِلت کرده رفته؟
کاتوریان چطوری؟
توپولسکی چشمبند را از چشمان کاتوریان باز میکند.
توپولسکی کی اینطوری وِلت کرده رفته؟
کاتوریان ام، یه آقایی.
توپولسکی چرا خودت درنیاوردیش؟ احمقانهس.
کاتوریان فکر نمیکردم اجازه داشته باشم.
توپولسکی احمقانهس.
کاتوریان [مکث] بله.
توپولسکی [مکث] داشتم میگفتم، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و
من کاراگاه توپولسکی.
کاتوریان راستش، میخوام مطلب مهمی بهتون بگم، من احترام
زیادی واسهی شما و کارتون قائلام و واقعاً خوشحال
میشم هر کمکی از دستم برمیآد انجام بدم.
افراز
سپرده به زمین
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مه شدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
در آینه، گوشهای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بیصدا در آینه میجوشید و با همینها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم میشدند.
ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، میچای ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنیش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (. با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای
داستان کوتاه سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعهداستان یوزپلنگانی که با من دویدهاند»
مرکز
فصل اول
۱
آرتور در کتابخانهء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و تودهای از مواعظ خطی را زیر و رو میکرد. یکی از شبهای گرم ژوئن بود، پنجرهها کاملاً باز و کرکرهها برای خنکی هوا بسته بود.
کانن۳ مونتانلی۴، پدر و مدیر سمیناری، لحظهای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بیجهت تو را اینهمه نگاه داشتهام.
صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش میبخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن میگفت، لحنی نوازشگرانه داشت.
_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همینجا گذاردهاید؛ شما دیگر نمیتوانید عین آن را بنویسید.
_________________________________
۱. آموزشگاه طلاب.
۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.
۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری میکند.
4. Montanelli
۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.
۶. مراد، پدر است.
امیرکبیر
یک
۱
سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانهء سه مرتبهای بود از قلوهسنگ قهوهای، با چند اتاق خواب و پنجرههای شاهنشین و یک ایوان توریدار. پنجرهها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان بهاین خانهء بزرگ وارد شد و تا چند سال بعد از آن بهنظر میآمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچهء شعارنویسی و سایر وسائل میهنپرستی، از جمله ترقه و فشفشهء آتشبازی، تأمین میشد. در اوایل دههء ۱۹۰۰ میهنپرستی جزو احساسات پردرآمد محسوب میشد. تئودور روزولت رئیس جمهوری بود. انبوه مردم بهرسم روز برای رژه و کنسرتهای عمومی و ماهی سرخ کرده و پیکنیک ی و گردش دسته جمعی به بیرون شهر میرفتند، یا آن که برای تماشای نمایشنامههای کمدی و اپرا و رقص به تالارها میریختند. انگار هیچ تفریحی نبود که انبوه مردم در آن شرکت نکنند. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به اینجا و آنجا میکشید. رسم این جور بود، و مردم این جور زندگی میکردند. زنها چاقتر از مردها بودند. با چترهای آفتابی در مراسم حضور مییافتند. تابستان همه سفید میپوشیدند. راکتهای تنیس یقور بود وطبق راکتها بیضی شکل بود. غش کردن ی بسیار رایج بود. سیاه پوست وجود نداشت. مهاجر وجود نداشت. یکشنبه بعد از ظهر، بعد از ناهار پدر و مادر بهاتاق خواب میرفتند و در اتاق را پشت سرشان
آدمها
مارتا زنی درشتاندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر میزند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.
جورج شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته
هانی دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت
نیک شوهرش، سیساله، بلوند، خوشاندام، خوشچهره
صحنه
اتاق نشیمنِ خانهای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.
مروارید
یک
رود سلینس۱ در چند مایلی جنوب سُلِداد۲ پای تپه میپیچد و جریانش کندی میگیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آنکه پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برقن زیر آفتاب بر ریگهای زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپهای زرینهرنگ، که خم پشتهی آن به جانب کوه سنگی بلندِ گبیلن۳ سر بر میکشد، اما کنارهی دیگرش، در جانب دره، حاشیهای پر درخت است. درختهای بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیلآورد زمستانی به شاخههای زیرین آنها بند میشود و نیز درختان افرا، که شاخههای سفید و پر خط و خال خوابیدهشان بر سر آبگیر طاق میزنند. بر ساحل شنی آن، زیر درختها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی
1. Salinas
۲. Soledad: اسم این شهر مثل اسم بیشتر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیان است و معنی آن تنهایی یا دورافتادگی» است.
3. Gabilan
ماهی
مرکز
دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچکس این لبخند را نمیدید. بر سر آنچه هیچکس نمیبیند، چه میآید؟ رشد میکند.
هر چیزی که رشد میکند، در ناپیدا رشد میکند و با گذشت زمان، قدرت بیشتر و فضای بیشتری میگیرد.
پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲ در ایزر۳ غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.
ژه گاه تا سطح آب بالا میآمد و بعضی وقتها تا عمق دریاچه فرو میرفت؛ از دو هزار و سیصد و چهلودو روز پیش، دستنخورده، صحیح و سالم. بیاثری از خستگی در صورت و جسمش و لکهای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه میرفت.
دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بیزیانی و پاکی تابستانها بیخبر است. آبی است که نور را در خود نگه میدارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در
_______________________________________
1. Geai 2. Saint _ Sixte
ثالث
نیلوفر
۱
نور آفتاب اصلاً درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، بااعتراض گفت پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حسابوکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آبمروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
ولی انگاری داشت میخندید.»
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت من که شاخ در میآرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونوادهی تواچ کسی لبخند بزنه.»
چشمه
افق
بیا، ژاپنی!
درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دورهی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب میآمدیم. بعضی از ما از شهر میآمدیم و لباسهای شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا میآمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمیای به تنمان بود که چندین سال بود میپوشیدیم _ کیمونوهای رنگورورفتهی خواهرِ بزرگمان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان میآمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکسها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غمانگیز خود را به آب انداخته و به دوردستها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.
اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه
__________________________
۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.
بودا در اتاق زیر شیروانی
نویسنده: جولی اُتْسْکا
مترجم: فریده اشرفی
ناشر: مروارید
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵
از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.
او فقط وقتی خودش میخواست، بر میگشت؛ در رؤیاها و خوابها و آشناپنداریهای درهمشکسته.
مثلاً وقتی پسر بهسمت محل کارش رانندگی میکرد، یکهو چشمش میافتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظهای نفسگیر، میتوانست قسم بخورد که خودِ خودش است.
بعد متوجه میشد که موهای این دختر بیشتر طلاییست تا قرمز. و سیگاری روشن کرده. و تازه تیشرت پیستو۱ را هم پوشیده.
النور از پیستو متنفر بود.
النور.
پشت سرش بود، تا لحظهای که سرش را بر میگرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظهای که از خواب بیدار میشد. باعث میشد دیگران خستهکنندهتر و بیروحتر به نظر برسند، و هیچکس به اندازهی کافی خوب نباشد.
النور همهچیز را خراب میکرد.
النور رفته بود.
و او از برگرداندناش دست برداشته بود
___________________________________________
اِلِنور و پارک
نویسنده: رِینبو راوِل
مترجم: سمانه پرهیزکاری
ناشر: میلکان
نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷
چشمه
ملخ و جیرجیرک زنگولهدار
در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم میزدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوتهها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای ات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمیداشتم، گوش میسپردم به صدای آن و به سختی میتونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد مییافت. در گوشهای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گامهای آرام پا به فرار گذاشتم.
در انتهای خاکریز شاخهای آویخته از فانوسهای رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکدهای در
چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشینهای جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدمهای پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خطهای سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم میخورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سوارهها بیصبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسبهای بیتابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس میکنند. پیادهها تازه از عرض خیابان گذشتهاند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضیها حساب میکنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سهرنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درستتر بند آمدن گلوگاه به دست میآید.
در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانهاش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست بر شانهاش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیدهای؟
_منتظر پرواز به برلنم.
_گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟
سالش را گفت، ۱۳۲۶ که میشود ۱۹۴۸. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشتهایم که یادمان بماند. میبایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصلهء دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمدهام و مادر یادش نبود که به عید آن سال چند ماه مانده بود که نان باز گران شده بود و پدر دنبال کار میگشت. آن یکی داشت به جایی خبر میداد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمیداند.
پرسید: اینجا مگر خوابیدن قدغن است؟
این یکی، که دفترچهای به دست داشت و یادداشت میکرد، گفت: نه، اما معمول نیست.
چشم برهم گذاشت، گفت: خستهام، تا پرواز پنج ساعت وقت دارم.
بالاخره گذرنامهاش را دادند. اشاره کردند به راهروی که پنج ساعت بعد میبایست از آنجا برای پرواز برود: باید آنجا باشی.
جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما میبینند، هواپیمای ملخدار، بدون ادامهی پرواز. استلا از عروسی کلارا میآید. دستهگل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی میکرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار میکند. جیسون از کارگاه ساختمانی میآید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را مینشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سالها نگه خواهد داشت. سالها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما مینشیند کنار جیسون، چارهی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه میکند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش میکند، زن نمیترسد. ادا در نمیآورد. کاری نمیکند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دستهگل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان اینطور نفسش بند
افق
۱
جادوگری با یک شیر
۱
روز مادر
هر روز صبح پدربزرگ فنجان قهوهء فوریاش را به شدت هم میزند. قاشق را همانطور در دست میگیرد که سالها پیش، مادربزرگ مرحومم، دنیا کلوتیلده،۱ فرفره را در دست میگرفت یا مثل خودش، ژنرال بیسنته برگارا،۲ هنگامی که قاچ زین را در مشت میفشرد، همان زین که امروز از دیوار اتاق خوابش آویزان است. بعد درپوش بطری تکیلا را برمیدارد و بطری را خم میکند تا نصف فنجان پر شود. تکیلا و و نسکافه را هم نمیزند، اجازه میدهد الکل سفید خود بخود در قهوه حل شود. به بطری تکیلا نگاه میکند و شاید فکر میکند که چه قرمز بود خون ریخته شده، و چه ناب بود مشروبی که خون را برای نبردهای بزرگ به جوش میآورد و شعلهور میساخت: چیوائوا۳ و تورّئون۴، سلایا۵ و پاسو دِ گابیلانس،۶ هنگامی که مردان مرد بودند و تشخیص سرخوشی مستی و دلاوری صحنه نبرد میسر نبود، بله جناب، چه جای ترس بود وقتی لذت، مبارزه بود و مبارزه، لذت؟
___________________________________________
1. Donña Clotilde 2.Vicente Vergara 3.Chihuahua
4. Torreón 5. Celaya 6.Paso de Gavilanes
ققنوس
نیلوفر
کولهپشتی
چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشینهای جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدمهای پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خطهای سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم میخورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سوارهها بیصبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسبهای بیتابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس میکنند. پیادهها تازه از عرض خیابان گذشتهاند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضیها حساب میکنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سهرنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درستتر بند آمدن گلوگاه به دست میآید.
مروارید
۱
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که میخواست جلو لبنیاتفروشی پارک کند. زیر لب گفت شرط میبندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبهی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.
رانندهی ریشبزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریشبزی داشت نگاه میکرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو میخورد و نگاه میکرد. جیغ لاستیکها در آمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیر به دست بلند گفت بابا، دست فرمون.» و رو به رانندهی زانتیا داد زد یاد بگیر، جوجه.»
پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»
آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش
مرکز
جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما میبینند، هواپیمای ملخدار، بدون ادامهی پرواز. استلا از عروسی کلارا میآید. دستهگل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی میکرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار میکند. جیسون از کارگاه ساختمانی میآید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را مینشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سالها نگه خواهد داشت. سالها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما مینشیند کنار جیسون، چارهی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه میکند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش میکند، زن نمیترسد. ادا در نمیآورد. کاری نمیکند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دستهگل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان اینطور نفسش بند
افق
فصل اول
دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشتهام. به نظرم میرسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیلرو ایستادهام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیکتر رفتم و با دقت از بین میلهء زنگزدهء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکشها دودی خارج نمیشد و پنجرههای مشبک خانه تاریک و غمزده بودند. سپس مانند همهء آدمهایی که خواب میبینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارقالعادهیی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیشتر میرفتم، میدیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعبالعبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته میشناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخهیی که تکانتکان میخورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آنجا قدم گذاشته بود و آرامآرام، به طور موذیانه و غافلگیرانهیی با انگشتان دراز و قویاش به آن چنگ انداخته بود.
جنگلها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار میآمدند،
___________________________________________
1.Manderley
رییسِ حوزهء اخذ رأی، چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در آن مسیر چهل متری میان اتومبیل و حوزهء انتخاباتی، مورد استفاده قرار نگرفته بود، از تن درآورد. احساس خستگی شدیدی داشت؛ انگار قلبش میخواست از سینه بیرون بیاید. به میز انتخاباتی شماره ۱۴ نزدیک شد و زیر لب گفت:
_بدترین زمان برای رأیگیری!.
آنگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط آب باران حفظ کند، گفت:
_.امیدوارم آخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم.
منشی پاسخ داد:
_هنوز جانشین شما نیامده و وقت زیادی داریم.
به این ترتیب، به او آرامش داد و با هم به سمت سالن رأیگیری به راه افتادند. رییس حوزه در حال پیشروی گفت:
_با این بارانی که میبارد، اگر همه برسند، شاهکار کردهاند.
سپس به مسؤولانی که پشت میز نشسته بودند و جانشین آنها، سلام کرد. میکوشید از واژههای مشابه استفاده کند و حالت چهره یا لحن صدایش را تغییر ندهد، مبادا تمایلات عقیدتی_ی خود را آشکار سازد.
رییس حوزهء رأیگیری، به ویژه در حوزهء خود، باید همواره چنان رفتار کند که عدم وابستگی او به جناحی خاص به اثبات برسد و یا به عبارت بهتر، تمایلات او، پنهان نگه داشته شود.
گذشته از رطوبت هوا که فضا را سنگین میکرد، درون سالن نیز، حالتی
بخش اول
فصل اول
ما نقش قهرمان را بازی میکنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی میکنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی میکنیم چون در کشتن همنوعان خود بیتابیم؛ و اصولاً از آنرو نقش بازی میکنیم که از لحظهء تولد دروغگوییم.
ژان_پُل سارتر
بخش یکم
عمارتی پتوپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سیوچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: کارخانهء مرکزی تخمگیری و شرطیسازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: اشتراک، یگانگی، ثبات».
اتاقی درندشت در طبقهء همکف، رو بهشمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت بهتابستان آنسوی شیشهها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره بهدرون خیره میشد، حریصانه بهدنبال مانکن آراستهای میگشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکندهای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمییافت. انجماد به انجماد پاسخ میداد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مردهرنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لولههای زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام میکرد که مثل کره در طول لولههای شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگههای قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.
_________________________________
۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.
۱
عمارت برتانی
چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکرهی پنجرهی اتاقش را باز کرد. پردههای مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقهی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشهای از منطقهی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گستردهی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشتسرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یکبار به صدا درآمد.
این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردارِ بوساک شدهای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از اینها بلند میشدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پُرطنین که از زیر یک شاهبلوطِ کهنسال میآمد.
داشتم وسایلم را جمع میکردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایهی درخت گفت اَمِدی، سربهسر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»
هفتم آوریل ۱۹۲۸
از لای نرده و لابلای گلهای پیچاپیچ میتوانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت میآمدند و من از کنار نرده راه میرفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علفها را میگشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند میزدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علفها را میگشت.
بگیر، توپجمعکن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: حالا نیگاش کن. خجالت نمیکشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من اینهمه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز
___________________________
۱
من
나
درباره این سایت