برگ اول



هزار درنا


کیکوجی1 دیرتر از آن‌چه باید، رسیده بود. با این حال، حتا وقتی به کاماکورا2 و معبد اِنگاکوجی3 رسید، هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد که به مراسم مقدس نوشیدن چای برود یا نه.

هر وقت کوریموتو چیکاکو4 در کلبه‌ای در اندرونی معبد انگاکوجی مراسم مقدس نوشیدن چای را برگزار می‌کرد، دعوت‌نامه‌ای هم به دست او می‌رسید. هر چند از وقتی پدرش مرده بود یک بار هم در این مراسم شرکت نکرده بود؛ چرا که احساس می‌کرد ارسال این دعوت‌نامه‌ها بیش‌تر از سر قدردانی از پدرش و به نوعی یادبود و تجلیل از خاطره‌ی اوست.

اما این بار دعوت‌نامه چیزی بیش‌تر از همیشه داشت؛ کوریموتو چیکاکو در یادداشتی نوشته بود که قصد دارد کیکوجی را با خانم جوانی که آداب مراسم چای را از او می‌آموخت آشنا کند.

کیکوجی وقتی یادداشت را خواند، ناخودآگاه یاد ماه‌گرفتگی چیکاکو افتاد. زمانی که هشت یا نه سال داشت و برای اولین بار همراه پدرش به دیدن چیکاکو رفته بود. او را در آشپزخانه دیده بودند. کیمونویش باز بود و با قیچی کوچکی مشغول چیدن موهای روی



1  Kikuji
2  Kamakura
3  Engakuji
4  Kurimoto Chikako


هزار درنا
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
ناشر:

سبزان

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴


۱

 

با خارجیها هرگز صحبت مکن


غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستری­رنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء  شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.

اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.

وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکه­ای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: آبجو، آبهای معدنی».



۱) Potriarch Ponds. پاتریارک» به معنی پدرسالار و پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان مرداب پدرسالار» است._م.



مرشد و مارگریتا

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: عباس میلانی

نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴

ناشر:

نشر نو


بخش ۱

چهره



۱

 

آن زن احتمالاً شصت_شصت و پنج سال داشت. من در کلوپ سلامتی۱ روی صندلی حصیری کنار استخر نشسته بودم و او را نگاه می کردم. این کلوپ سلامتی در طبقه ی بالای ساختمان بسیار بلندی بود که چشماندازی از کل پاریس داشت. منتظر پروفسور آوِناریوس۱ بودم که اغلب برای گپی دوستانه به این جا می آمد. پروفسور آوِناریوس دیر کرده بود و من هم مشغول نگاه کردن به آن زن شده بودم. زن در قسمت کم­عمق در آب ایستاده بود و به ناجی غریقی با شلوار ورزشی نگاه می­کرد که در حال آموزش شنا به او بود. ناجی غریق به او دستورهایی می­داد: زن می­بایست لبه­ی استخر را می گرفت و نفس عمیقش را در آب خالی می کرد. زن با اشتیاق و جدیت این کار را انجام می داد؛ گویی ماشین بخاری قدیمی از اعماق آب وزوز می کند (این صدا حالا دیگر مدت هاست که فراموش شده است؛ برای کسانی که این صدا را نمی شناسند، بهترین راه توصیف، همان خالی کردن نفس در زیر آب در گوشه ی استخر است). من با شیفتگی او را نگاه می­کردم. او با ژست خنده دارش مرا شیفته ی خود کرده بود (ناجی غریق هم متوجه این


۱. Health club: جایی برای فعالیت­های ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.

2. Avenarius

جاودانگی

نویسنده: میلان درا

مترجم: حسین کاظم یزدی

نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷

ناشر: نیکو نشر


بخش نخست

 

۱

مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازه­ای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل می­کرد مشاهده می­شدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنان­چه گفتی به هنگام کار غافل­گیر شده اند.

مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:

_آقای روژه، این شاگرد را به شما می­سپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایت­بخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.

دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود به­طوری که به زحمت مشاهده می­شد. وی پسربچه­ای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آن­که شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمه­های سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جوراب­های آبی­رنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.



مادام بواری

نویسنده: گوستاو فلوبر

مترجم: مشفق همدانی

ناشر: امیرکبیر

نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵

فصل اول

تقدیرگرایی عاشقانه

 

 

۱.

ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هرچیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگری­مان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار می­دهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بربخوریم که مرهم تمام رنج­های ملال آور ما باشد؟ هرچند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشود، یا روابط درک نشدهء مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند (و دعایمان مستجاب شد)، آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزاده­خانمی که بر ما ارزانی شده فقط برحسب تصادف بوده است؟ آیا نمی­توانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتناب­ناپذیر از تقدیر عاشقانه­مان بخوانیم؟

 

۲.

نیم روزی در اوایل ماه دسامبر، بدون هیچ تصوری از عشق و ماجراهای آن در



جستارهایی در باب عشق

نویسنده: آلن دو باتن

مترجم: گلی امامی

ناشر:

نیلوفر

نوبت چاپ: دهم، تابستان ۱۳۹۷

۱

سوکورو تازاکی سال دومِ کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه به چیزی جز مُردن فکر نمی کرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی­اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود ولی این نقطه­عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعی­ترین راهِ چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدمِ آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سخت­تر از این نبود که تخم مرغ خامِ لیزی را ته گلو بیندازد.

شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود؛ راهی در خور حس نابِ عمیقی که به مرگ داشت. ولی این راه و آن راه چه فرقی می­کرد؟ اگر دست اش به دری می­رسید که یک­راست رو به مرگ باز می شد، بی­این­که لحظه­ای فکر کند، بدونِ کمترین این پا و آن­پاکردنی، هلش می داد و بازش می­کرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی. ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دوروبرش ندیده بود.

سوکورو بارها به خودش می گفت همان روزها بایست می مُردم، آن وقت این دنیا دیگر این چیزی که این­جا و الان هست نبود. چه فکرِ جذاب دل­فریبی! دنیای فعلی دیگر نبود و واقعیت هم دیگر واقعی نبود. صاف و سرراست، دیگر نه او در این دنیا وجود داشت، نه این دنیا برای او.



سوکورو تازاکی بی رنگ و سال­های زیارت­اش

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: امیرمهدی حقیقت

ناشر:

چشمه

نوبت چاپ: نهم، زمستان ۱۳۹۶

اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر


آغاز سخن

 

در اینجا می­خواهم از اگزیستانسیالیسم، در برابر بعضی از ایرادهایی که به آن کرده­اند، دفاع کنم.

نخست به اگزیستانسیالیسم ایراد می­کنند که آدمیان را به گوشه گیری و نومیدی دعوت می­کند. می­گویند چون در این فلسفه، تمام راه­حل­ها مسدود است، چنین نتیجه گرفته می­شود که در جهان ما، عمل و اقدام به کلی ناممکن است و سرانجام، کار به فلسفه ای تخیلی، مبنی بر مشاهده» و تأمل»۱ می­کشد و چون چنین فلسفه­ای مربوط به دنیای تجمل و تفنن است، پس اگزیستانسیالیسم ما را به سوی تفکری بورژوایی سوق می­دهد.

اینها، بخصوص ایرادهای کمونیست­هاست.

از طرف دیگر به ما ایراد می کنند که بر مظاهر شرم آور زندگی بشری

__________________________

۱ـ Contemplation

این کلمه در فلسفه ارسطو، به معنی مشاهده، در مقام عمل و اقدام و ایجاد است و در الهیات به معنی پیوستن به خالق. در عرفان به معنی مشاهده و تأمل» آمده است که بیرون از دایرهء استدلال قرار دارد و پس از آن مرحلهء جذبه و فنافی اللهی» است.

امروز معنی اصطلاحی این کلمه تخیلات روشنفکرانه» است.

(خلاصه از فرهنگ فلسفی لالاند؛ فرهنگ فلسفی لاروس و دایره المعارف لاروس.)




اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر

نویسنده: ژان پل سارتر

مترجم: مصطفی رحیمی

ناشر:

انتشارات نیلوفر

نوبت چاپ: پانزدهم، تابستان ۱۳۹۴

موومان یکم

۱






۱

دود ملایمی زیر طاق­های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل­فروش­ها لمبر می خورد و از دهانهء جلوخان بیرون می­زد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب می­سوزاندند و گاه اگر جرئت می­کردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم می­شکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیل­های بزرگ تخمه بو می­دادند. دود و بخار به هم می­آمیخت، و برف بند آمده بود.

همه­ی چراغ­ها و حتی زنبوری­ها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکده ای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجرهء خشکبار معتبر» دو مرد به گرمای چراغ زنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز اورهان اورخانی» نشسته بود و کنارش ایاز پاسبان».

ایاز پاسبان پنجشنبه ها به حجره می آمد، روی صندلی بزرگی می­نشست و پاهایش را می­گذاشت روی چهارپایهء کوچک. عرق پیشانی­اش را پاک می­کرد_چه تابستان و چه زمستان_ و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه می­نشست. میگفت: من با این هیکل گنده چه جوری روی صندلی کوچک بنشینم، هان؟»



سمفونی مردگان

نویسنده: عباس معروفی

ناشر:

گردون

نوبت چاپ: پانزدهم، ۱۳۸۹


بارانِ

رؤیای

پاییز












.بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می­دهد. دیگر نگاه هیچ کس بُخارِ پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانه ی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رؤیای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج می­گذرد




بار دیگر، شهری که دوست می­داشتم

نویسنده: نادر ابراهیمی

ناشر:

روزبهان

نوبت چاپ: سی­ام، نوروز ۱۳۹۵


بخش اول







۱

 

در یکی از روزهای ماه اوت مردی ناپدید شد. فقط برای تعطیلات به کنار دریا رفته بود، تا فاصله ای که بیشتر از نصف روز با قطار طول نمی کشید، و دیگر خبری از او نشد. تحقیقات پلیس و چاپ آگهی در رومه ها هم هیچ کدام به جایی نرسید.

البته گم شدن آدم­ها چندان غیرعادی نیست. طبق آمار هر سال صدها مورد ناپدید شدن گزارش می­شود. وانگهی، تعداد بازیافتگان برخلاف انتظار کم است. قتل ها و تصادف ها همیشه شواهد روشنی به جا می گذارند، و انگیزه های آدم ربایی معمولاً قابل تشخیص اند. اما اگر نمونهء ما از این مقوله ها باشد_ و این موضوع بخصوص در مورد گمشدگان مصداق دارد_ سرنخ ها را خیلی به زحمت می توان پیدا کرد. مثلاً خیلی از ناپدید شدن ها را می توان به پای فرار ساده گذاشت.

در مور این مرد هم سرنخ ها ناچیز بود. هرچند مقصد کلی­اش معلوم بود، اما از آن منطقه گزارشی نرسیده بود که جسدی پیدا کرده اند. از قرار معلوم، کارش طوری بود که اساساً نمی شد تصور کرد با رازی سر و کار




زن در ریگ روان

نویسنده: کوبو آبه

مترجم: مهدی غبرائی

ناشر:

انتشارات نیلوفر

نوبت چاپ: پنجم، تابستان ۱۳۹۴

در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی‌شناسم. برایم تعریف کرده‌اندکه، در حدود دوسالگی، خودم را نزدیک پنجره کشاندم تا تماشا کنم. آن فضای ساخته‌شده از بتون سیاه که لایه‌ء ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار می‌افتاد، ظاهراً در من اثر گذاشت. بااینهمه، می‌گویند که من بدون هیچ عکس‌العملی به آن نگاه کردم و بعد مثل یک خوابگرد از پنجره دور شدم: با چشمهای بسته.

ما در مربع ۸۳۷_ ۳۳۳_ ۴ شرق زندگی می‌کنیم. مربعها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاهرنگ را تقسیم می‌کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند. پس ما زیر چراغهایی که به فاصله‌های پنج متری در زمین قرار دارند، جای کافی برای گردش داریم. نورهای این چراغها روی هم افتاده‌اند تا در مربع ۸۳۷_۳۳۳_۴ شرق کوچکترین گوشه‌ای تاریک نماند، زیرا چنانکه همه می‌دانند، بدی در تاریکی خفته است.

ما یک خانه‌ء معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به‌این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنانکه همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.



میرا
نوشته‌ی کریستوفر فرانک
ترجمه‌ی لیلی گلستان
نوبت چاپ: اول، ۱۳۵۴
ناشر: امیرکبیر


۱

 

با خارجیها هرگز صحبت مکن


غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستری­رنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء  شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.

اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.

وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکه­ای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: آبجو، آبهای معدنی».



۱) Potriarch Ponds. پاتریارک» به معنی پدرسالار و پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان مرداب پدرسالار» است._م.



مرشد و مارگریتا

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: عباس میلانی

نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴

ناشر:

نشر نو


فصل اول


ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت‌باش داده‌اند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبه‌راه می‌کند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که 《بیا جلو》 و آن‌وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. 《تادن》 و 《مولر》 هر کدام یک لگن گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم‌پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد خودش یک‌جور چشم‌بندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شنکش بیرون زده است.



در غرب خبری نیست
نویسنده: اِریش ماریا رِمارک
مترجم: سیروس تاجبخش
ناشر:

انتشارات ناهید

نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۸


بخش ۱

چهره



۱

 

آن زن احتمالاً شصت_شصت و پنج سال داشت. من در کلوپ سلامتی۱ روی صندلی حصیری کنار استخر نشسته بودم و او را نگاه می کردم. این کلوپ سلامتی در طبقه ی بالای ساختمان بسیار بلندی بود که چشماندازی از کل پاریس داشت. منتظر پروفسور آوِناریوس۱ بودم که اغلب برای گپی دوستانه به این جا می آمد. پروفسور آوِناریوس دیر کرده بود و من هم مشغول نگاه کردن به آن زن شده بودم. زن در قسمت کم­عمق در آب ایستاده بود و به ناجی غریقی با شلوار ورزشی نگاه می­کرد که در حال آموزش شنا به او بود. ناجی غریق به او دستورهایی می­داد: زن می­بایست لبه­ی استخر را می گرفت و نفس عمیقش را در آب خالی می کرد. زن با اشتیاق و جدیت این کار را انجام می داد؛ گویی ماشین بخاری قدیمی از اعماق آب وزوز می کند (این صدا حالا دیگر مدت هاست که فراموش شده است؛ برای کسانی که این صدا را نمی شناسند، بهترین راه توصیف، همان خالی کردن نفس در زیر آب در گوشه ی استخر است). من با شیفتگی او را نگاه می­کردم. او با ژست خنده دارش مرا شیفته ی خود کرده بود (ناجی غریق هم متوجه این


۱. Health club: جایی برای فعالیت­های ورزشی_بهداشتی که شامل استخر، وسایل ورزشی، سونا و غیره است.

2. Avenarius

جاودانگی

نویسنده: میلان دِرا

مترجم: حسین کاظم یزدی

نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۷

ناشر: نیکو نشر


۱


شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می‌زنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور می‌کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا می‌فهمم که همه یک‌جور تعجب نمی‌کنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشم‌هایش دو دو می‌زد و به نوبت به من و تو نگاه می‌کرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در حالتِ ایستاده، مانده بودم مثل عروسک‌هایی که توی شیشهء استوانه‌ای در نمایشگاه‌های محلی می‌گذارند، با دست‌های باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمی‌آید. تودهء متحرکی بودند که از فاصلهء دور احساس می‌شدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس می‌کنم. مهمان‌ها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.



رویای تبت
نویسنده: فریبا وفی
ناشر:

نشر مرکز

نوبت چاپ: بیست و دوم، ۱۳۹۷


فصل اول


ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت‌باش داده‌اند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبه‌راه می‌کند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که بیا جلو» و آن‌وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. تادن» و مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم‌پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد خودش یک‌جور چشم‌بندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شنکش بیرون زده است.



در غرب خبری نیست
نویسنده: اِریش ماریا رِمارک
مترجم: سیروس تاجبخش
ناشر:

انتشارات ناهید

نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۸


بخش اول



۱

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه‌ی عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکنندهء ظلمت واگشوده می‌شد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمه‌شب از مارشی‌ین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمی‌داشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتی‌اش می‌لرزید. دست‌بقچهء کوچکی در دستمالی چهارخانه گره‌زده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها می‌فشرد تا دست‌های کرخت‌شده‌اش را که از تازیانه‌های بال مشرق خونین بود تا تَه جیبها فرو کند. کارگر بیکار و بی‌سرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمی‌داشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد می‌سوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظه‌ای گرم‌کردن دست پایداری کند.
راهی پست‌تر از شاهراه پیش پایش پایین می‌رفت. همه‌چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نرده‌هایی بود، دیوارکی از تخته‌های زمخت که مسیر راه‌آهنی را می‌بست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه‌گوشه‌هایی مبهم و درهم، منظرهء دهکده‌ای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او


ژرمینال
نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی
ناشر:

نیلوفر

نوبت چاپ: هفتم، ۱۳۹۶


۱

چهار دسته گل بنفش

در چهار گوشه‌ی بستر



ابتدا از کتاب دوریم، از خانه دوریم. ابتدا از همه چیز دوریم. در خیابانیم. اغلب از این خیابان می‌گذریم. خانه بسیار بزرگ است. چراغ‌هایش شب و روز روشن‌اند. درنگ نمی‌کنیم، می‌‌گذریم. یک روز وارد خانه می‌شویم. به خانه‌ای که غرق در روشنایی است، به کتابی که سرشار از سکوت است، وارد می‌شویم. فوراً به انتهای خانه می‌رویم، به انتهای راهرو، به پایان جمله. فوراً، به اتاقی با دیوارهایی روشن، به قلب سیاه کتاب می‌رویم. روی گهواره‌ای از چوب درخت گیلاس وحشی خم می‌شویم. نگاه می‌کنیم، نگاه کردن به یک نوزاد دشوار است. نوزاد شبیه به یک مُرده است. بلد نیستیم ببینیم. صبر می‌کنیم، ساکت می‌مانیم. به دخترک کوچک نگاه می‌‌کنیم که در گهواره‌ای از نور به خواب رفته است.


زن آینده
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۸۷


۱

آگهی را در رومه می‌خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی‌آید. می‌خوانی و باز می‌خوانی. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خا‌کستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه‌ء ارزان کثیف سفارش داده‌ای، می‌ریزد. بار دیگر می‌خوانی‌ش، 《آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی،  باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسه‌ء محاوره‌ای.》 جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است. 《چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.》 تنها جای نام تو خالی است. این آگهی می‌بایست دو کلمهء دیگر هم می‌داشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بی‌ثمر، خوکرده به کندوکاو در لابه‌لای اسناد زردشده، آموزگار نیمه‌وقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی می‌دیدی بدگمان می‌شدی و آن را شوخی می‌گرفتی. 《نشانی، دونسلس ۸۱۵》. شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.



آئورا
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر:

نشر نی

نوبت چاپ: هشتم، ۱۳۹۲


دست


دختر گفت: می‌تونم یکی از دست‌هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.»
سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت.
متشکرم.»
به دستی که روی زانویم بود، نگاه کردم. گرمای آن، کاملاً احساس می‌شد.
دختر لبخندی زد و گفت:
انگشتری که به انگشت دست چپ‌مه، به انگشت دست راستم می‌کنم تا یادت بمونه که اون دست مال منه.»
سپس دست چپش را روی سینه‌ام گذاشت و گفت:
خواهش می‌کنم، کمک کن.»
بیرون آوردن انگشتر از انگشت، برای او که یک دست بیش‌تر نداشت، مشکل بود.
انگشتر نامزدیه؟»
دختر گفت: نه، یادگار مادرمه.»



خانه خوبرویان خفته
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
ناشر:

انتشارات آمه (با همکاری

انتشارات سبزان)

نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۷



۱

آگهی را در رومه می‌خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی‌آید. می‌خوانی و باز می‌خوانی. گویی خطاب به هیچ‌کس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خا‌کستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه‌ء ارزان کثیف سفارش داده‌ای، می‌ریزد. بار دیگر می‌خوانی‌ش، آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی،  باانضباط. تسلط کامل بر زبان فرانسه‌ء محاوره‌ای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد، مقدم است. چهارهزار پسو در ماه، خوراک کامل، اتاق راحت برای کار و خواب.» تنها جای نام تو خالی است. این آگهی می‌بایست دو کلمهء دیگر هم می‌داشت، دو کلمه با حروف سیاه بزرگ: فلیپه مونترو. مورد نیاز است، فلیپه مونترو، بورسیهء سابق در سوربون، تاریخدانی انباشته از اطلاعات بی‌ثمر، خوکرده به کندوکاو در لابه‌لای اسناد زردشده، آموزگار نیمه‌وقت مدارس خصوصی، نهصد پسو در ماه. اما اگر چنین آگهیی می‌دیدی بدگمان می‌شدی و آن را شوخی می‌گرفتی. نشانی، دونسلس ۸۱۵». شمارهء تلفنی در کار نیست، شخصاً مراجعه کنید.



آئورا
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: عبدالله کوثری
ناشر:

نشر نی

نوبت چاپ: هشتم، ۱۳۹۲


سلام. وقتتون بخیر. :)

یه سؤال داشتم ازتون. اگر راهنمایی بفرمایید خوشحال میشم.

همون‌طور که توی قسمت درباره‌ی من» نوشتم، هدفم نوشتن صفحه‌ی اول کتاب‌ها بوده؛ اینکه نویسنده تصمیم گرفته چطور کتابش رو شروع کنه.

حالا دارم فکر می‌کنم مجموعه داستان‌ها چطور؟ مجموعه داستان‌ها شامل قواعد و اهداف اولیه‌ی این وبلاگ نمیشن؛ چرا که گاهی داستان‌های مجموعه‌ها از ناشرها یا مترجم‌های مختلف، به شکل دلخواه انتخاب میشن و با ترتیب متفاوتی ارائه میشن، بنابراین نمی‌دونم این رو چطور حل کنم.

از طرفی یکی دیگه از اهدافم این بود که شاید کسی با خوندن صفحه‌ی اول کتاب، بتونه برای انتخاب و خرید یا خوندنش، اون رو تا حدی ارزیابی کنه. و البته مجموعه‌ داستان‌های خوب کم نیستن و شاید حیف باشه که معرفی نشن.

حال چه کنم؟

اگر به نظر شما هم مناسب نبود و نشد، به روال گذشته ادامه میدم و مجموعه داستان از فهرست انتخابی فاکتور گرفته میشه.

پیشاپیش ممنونم. :)


دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
ناشر:

کتاب پارسه

نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵

دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
ناشر:

کتاب پارسه

نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵

بخش اول



۱

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه‌ی عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکنندهء ظلمت واگشوده می‌شد.
مرد طرفهای ساعت دو بعد از نیمه‌شب از مارشی‌ین راه افتاده بود. قدمهای بلند برمی‌داشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتی‌اش می‌لرزید. دست‌بقچهء کوچکی در دستمالی چهارخانه گره‌زده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها می‌فشرد تا دست‌های کرخت‌شده‌اش را که از تازیانه‌های بال مشرق خونین بود تا تَه جیبها فرو کند. کارگر بیکار و بی‌سرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمی‌داشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیموده بود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد می‌سوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظه‌ای گرم‌کردن دست پایداری کند.
راهی پست‌تر از شاهراه پیش پایش پایین می‌رفت. همه‌چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نرده‌هایی بود، دیوارکی از تخته‌های زمخت که مسیر راه‌آهنی را می‌بست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه‌گوشه‌هایی مبهم و درهم، منظرهء دهکده‌ای با بامهای پست و یکسان. دویست قدمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتشها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او


ژرمینال
نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی
ناشر:

نیلوفر

نوبت چاپ: هفتم، ۱۳۹۶


بخش اول





۱

تویوتای کرایه‌ای که سناتور آن‌قدر بی‌حوصله پشت فرمانش بود در جاده‌ی خاکی بی‌نام سرعت گرفته بود و سرپیچ‌ها با لغزش و وِژوِژ سرگیجه‌آوری می‌پیچید و بعد، بی‌هیچ علامت اخطاری، معلوم نیست چه‌طور از جاده منحرف شد و در آبِ سیاهِ روان افتاد و یک‌بر از سمت بغل دست راننده به سرعت فرو رفت.
دارم می‌میرم؟ این‌جوری؟



سیاهاب
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر:

افق

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۷

پرده‌ی یکم

صحنه‌ی یکم

اتاق بازجویی پاسگاه پلیس. کاتوریان با چشمان بسته پشت میزی در وسط صحنه نشسته. توپولسکی و اِریِل وارد صحنه می‌شوند و روبه‌روی کاتوریان می‌نشینند. در دستان توپولسکی تعداد زیادی پرونده‌ی قطور به چشم می‌خورد.

توپولسکی      آقای کاتوریان، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و من کاراگاه                                     توپولسکی. کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان         چطوری؟

                                  توپولسکی چشم‌بند را از چشمان کاتوریان باز می‌کند.

توپولسکی      کی این‌طوری وِلت کرده رفته؟

کاتوریان        ام، یه آقایی.

توپولسکی      چرا خودت درنیاوردیش؟ احمقانه‌س.

کاتوریان        فکر نمی‌کردم اجازه داشته باشم.

توپولسکی      احمقانه‌س.

کاتوریان        [مکث] بله.

توپولسکی      [مکث] داشتم می‌گفتم، ایشون کاراگاه اِریِل هستن و

                     من کاراگاه توپولسکی.

کاتوریان        راستش، می‌خوام مطلب مهمی بهتون بگم، من احترام

                     زیادی واسه‌ی شما و کارتون قائل‌ام و واقعاً خوشحال

                     می‌شم هر کمکی از دستم برمی‌آد انجام بدم.




نمایشنامه‌ی مرد بالشی»
نویسنده: مارتین مک‌دونا
مترجم: زهرا جواهری
ناشر:

افراز

نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۵


سپرده به زمین


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.

ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چای ها!

جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.

طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (. با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»

اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای




داستان کوتاه سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعه‌داستان یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»

نویسنده: بیژن نجدی
ناشر:

مرکز

نوبت چاپ: بیست و سوم، ۱۳۹۴


فصل اول


۱


آرتور در کتابخانه‌ء سمیناری۱ علوم الهی پیزا۲ نشسته بود و توده‌ای از مواعظ خطی را زیر و رو می‌کرد. یکی از شب‌های گرم ژوئن بود، پنجره‌ها کاملاً باز و کرکره‌ها برای خنکی هوا بسته بود.

کانن۳ مونتانلی۴، پدر و مدیر سمیناری، لحظه‌ای از نوشتن بازایستاد و نگاهی مهرآمیز به سری که با موهای سیاه بر اوراق خم شده بود انداخت: کارینو۵! نتوانستی پیدایش کنی؟ مهم نیست، باید آن را دوباره بنویسم؛ ممکن است پاره شده باشد و من بی‌جهت تو را این‌همه نگاه داشته‌ام.

صدای مونتانلی، نسبتاّ آرام اما عمیق و پرطنین بود، و چنان زنگ گوشنوازی داشت که گیرایی خاصی به کلامش می‌بخشید. صدایش همچون صدای سخنرانی مادرزاد، تا حدّ امکان غنی از تحریر بود و هرگاه که با آرتور سخن می‌گفت، لحنی نوازشگرانه داشت.

_نه، پدر۶، باید پیدایش کنم؛ مطمئنم که آن را همین‌جا گذارده‌اید؛ شما دیگر نمی‌توانید عین آن را بنویسید.

_________________________________

۱. آموزشگاه طلاب.

۲. یکی از شهرهای قدیمی ایتالیا.

۳. کسی که مراسم مذهبی را رهبری می‌کند.

4. Montanelli

۵. در زبان ایتالیایی لقب پسری است که بسیار عزیز است.

۶. مراد، پدر است.




خرمگس
نویسنده: اتل لیلیان وُینیچ
مترجم: خسرو همایون‌پور
ناشر:

امیرکبیر

نوبت چاپ: بیست و یکم



یک



۱

سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانهء سه مرتبه‌ای بود از قلوه‌سنگ قهوه‌ای، با چند اتاق خواب و پنجره‌های شاه‌نشین و یک ایوان توری‌دار. پنجره‌ها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان به‌این خانهء بزرگ وارد شد و تا چند سال بعد از آن به‌نظر می‌آمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر درآمد پدر از ساختن پرچم و پارچهء شعارنویسی و سایر وسائل میهن‌پرستی، از جمله ترقه و فشفشهء آتش‌بازی، تأمین می‌شد. در اوایل دههء ۱۹۰۰ میهن‌پرستی جزو احساسات پردرآمد محسوب می‌شد. تئودور روزولت رئیس جمهوری بود. انبوه مردم به‌رسم روز برای رژه و کنسرت‌های عمومی و ماهی سرخ کرده و پیک‌نیک ی و گردش دسته جمعی به بیرون شهر می‌رفتند، یا آن که برای تماشای نمایشنامه‌های کمدی و اپرا و رقص به تالارها می‌ریختند. انگار هیچ تفریحی نبود که انبوه مردم در آن شرکت نکنند. قطار و کشتی بخار و واگون بود که مردم را به این‌جا و آن‌جا می‌کشید. رسم این جور بود، و مردم این جور زندگی می‌کردند. زن‌ها چاق‌تر از مردها بودند. با چترهای آفتابی در مراسم حضور می‌یافتند. تابستان همه سفید می‌پوشیدند. راکت‌های تنیس یقور بود وطبق راکت‌ها بیضی شکل بود. غش کردن ی بسیار رایج بود. سیاه پوست وجود نداشت. مهاجر وجود نداشت. یک‌شنبه بعد از ظهر، بعد از ناهار پدر و مادر به‌اتاق خواب می‌رفتند و در اتاق را پشت سرشان



رَگتایم
نویسنده: ای.ال.دکتروف
مترجم: نجف دریابندری
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۸۵



آدم‌ها

مارتا      زنی درشت‌اندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر می‌زند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.

جورج     شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته

هانی       دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت

نیک        شوهرش، سی‌ساله، بلوند، خوش‌اندام، خوش‌چهره



صحنه

اتاق نشیمنِ خانه‌ای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.



پردهء اوّل
(تفریح و بازی)


صحنه تاریک است. چیزی به در ورودی می‌خورد. صدای خندهء مارتا شنیده می‌شود. در باز می‌شود، چراغ‌ها روشن می‌شوند. مارتا وارد می‌شود، جورج پشت سرش تو می‌آید.

مارتا: یا عیسی. .
جورج: . هیس .!
مارتا: . یا عیسی مسیح . .
جورج: به خاطر خدا، مارتا، الان ساعت دوئه . .
مارتا: ول کن، جورج!
جورج: خوب، معذرت می‌خوام، ولی آخه . .
مارتا: چقدر خنگی! چقدر تو خنگی!
جورج: دیروقته، می‌فهمی؟ دیروقته!
مارتا (دور و برش را توی اتاق نگاه می‌کند. به تقلید از بِت



نمایشنامه‌ی چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟»
نویسنده: ادوارد آلبی
مترجم: سیامک گلشیری
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۶
ناشر:

مروارید



یک



رود سلینس۱ در چند مایلی جنوب سُلِداد۲ پای تپه می‌پیچد و جریانش کندی می‌گیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آن‌که پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برق‌ن زیر آفتاب بر ریگ‌های زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپه‌ای زرینه‌رنگ، که خم پشته‌ی آن به جانب کوه سنگی بلندِ گبیلن۳ سر بر می‌کشد، اما کناره‌ی دیگرش، در جانب دره، حاشیه‌ای پر درخت است. درخت‌های بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل‌آورد زمستانی به شاخه‌های زیرین آن‌ها بند می‌شود و نیز درختان افرا، که شاخه‌های سفید و پر خط و خال خوابیده‌شان بر سر آبگیر طاق می‌زنند. بر ساحل شنی آن، زیر درخت‌ها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی


1. Salinas

۲. Soledad: اسم این شهر مثل اسم بیش‌تر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیان است و معنی آن تنهایی یا دورافتادگی» است.

3. Gabilan




موش‌ها و آدم‌ها
نویسنده: جان استاین‌بک
مترجم: سروش حبیبی
ناشر:

ماهی

نوبت چاپ: دوم، ویرایش جدید، ۱۳۹۲



۱

صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ در فی حیاط و صدای دویدن روی راه باریکه‌ی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود.
درِ خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم روپوش درآوردن، دست و رو شستن. کیف پرت نمی‌کنیم وسط راهرو.»  جعبه‌ی دستمال کاغذی را سُراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورم که دیدم چهار نفر دمِ درِ آشپزخانه ایستاده‌اند. گفتم سلام. نگفته بودید مهمان دارید. تا روپوش عوض کنید، عصرانه‌ی دوستتان هم حاضر شده.» خدا را شکر کردم فقط یک مهمان آورده‌اند و به دخترکی نگاه کردم که بین آرمینه و آرسینه این‌پا و آن‌پا می‌شد. از دوقلوها بلندقدتر بود و وسط دو صورت سرخ و سفید و گوشتالو، رنگ‌پریده و لاغر به نظر می‌آمد. آرمن چند قدم عقب‌تر ایستاده بود. آدامس می‌جوید و به موهای بلند دخترک نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون و سه دگمه‌ی بالا باز بود. لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهارم را گذاشتم روی میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه.
آرمینه نُک پا بلند شد و دست گذاشت روی شانه‌ی دخترک. با امیلی توی اتوبوس آشنا شدیم.»




چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر:

مرکز

نوبت چاپ: سی و دوم، ۱۳۸۸



دو هزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگ ژه۱ گذشته بود که لبخند زد. نخست، هیچ‌کس این لبخند را نمی‌دید. بر سر آنچه هیچ‌کس نمی‌بیند، چه می‌آید؟ رشد می‌کند.

هر چیزی که رشد می‌کند، در ناپیدا رشد می‌کند و با گذشت زمان، قدرت بیش‌تر و فضای بیش‌تری می‌گیرد.

پس، لبخند ژه که دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش در دریاچهء سن سیکست۲  در ایزر۳  غرق شده بود، تشعشع روزافزونی یافت.

ژه گاه تا سطح آب بالا می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا عمق دریاچه فرو می‌رفت؛ از دو هزار و سیصد و چهل‌ودو روز پیش، دست‌نخورده، صحیح و سالم. بی‌اثری از خستگی در صورت و جسمش و لکه‌ای روی پیراهنش؛ پیراهنی بلند از پارچهء نخی قرمز، رنگ محبوب ژه، زمانی که در روستای سن سیکست به مدرسه می‌رفت.

دریاچهء سن سیکست در تابستان هم خیلی تیره است. دریاچهء سن سیکست از بی‌زیانی و پاکی تابستان‌ها بی‌خبر است. آبی است که نور را در خود نگه می‌دارد. آبی سبزرنگ و به خصوص سیاه که روشنایی را در


_______________________________________

1. Geai                                2. Saint _ Sixte

3. Isère



ژه
نویسنده: کریستین بوبَن
مترجم: فرزین گازرانی
ناشر:

ثالث

نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲


آوریل
جلو شومینه، تلفن دم دستم است. سمت راست، دری که به سالن و راهرو باز می‌شود؛ و در انتهای راهرو، در ورودی. او ممکن است یکراست بیاید و زنگ ورودی را بزند. کی است؟» و بگوید منم.» و یا به محض ورود به دایرهء ترانزیت تلفن بکند: من برگشته‌ام، و حالا برای انجام برخی تشریفات در هتل لوتسیا هستم.» از علائمی هم که نشانهء ورودش باشد خبری نیست. ممکن است تلفن کند، یا سرزده برسد. احتمال همین چیزها می‌رود. به هر جهت می‌آید. او یک مورد استثناء نیست. دلیل خاصی وجود ندارد که نیاید، برای آمدنش هم همینطور. امکان آمدنش هست. زنگ خواهد زد. کی است؟». منم.» چیزهای دیگری هم در همین زمینه یقیناً پیش می‌آید. آنها حالا از منطقهء راین۱ گذشته‌اند. خط جبههء آورانش۲ سرانجام در هم شکسته شد. آنها بالاخره عقب‌نشینی کردند. من توانستم تا پایان جنگ زنده بمانم. باید توجه داشته باشم که: بازگشت او چیز چندان شگفت‌آوری نخواهد بود؛ یک امر عادی است. خیلی باید مواظب بود تا از این موضوع یک واقعهء شگفتی‌آور ساخته نشود. شگفتی دور از انتظار است. باید منطقی باشیم. چشم به راه روبر ل» هستم که باید برگردد.

تلفن زنگ می‌زند. الو، الو، تازه چه خبر دارید؟» نباید فراموش کنم که تلفن به درد این‌جور کارها هم می‌خورد. قطع نکردن، جواب دادن. بی‌آنکه شکوه‌ای کنم و بگویم راحتم بگذارند. هیچ خبری؟» هیچ.» هیچ نشانی؟» هیچ.» آیا



1. Rhin            2. Avranches




درد
نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین
ناشر:

نیلوفر

نوبت چاپ: ششم



۱

نور آفتاب اصلاً درون این مغازه‌ی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره‌ی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره‌ی در آویزان بود.

نور لامپ‌های مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچه‌ای می‌رفت که در کالسکه‌ای خاکستری بود.

آه! داره می‌خنده.»

مغازه‌دار، زن جوان‌تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب‌هایش را بررسی می‌کرد، بااعتراض گفت پسر من می‌خنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی‌آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»

بعد دوباره سر حساب‌وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه‌ی بچه می‌چرخید. قدم‌های ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه می‌داد. چشمانش آب‌مروارید داشت، ولی آن چشم‌های تیره و غمگین و مُرده‌وار به آن‌چه دیده بود یقین داشتند.

ولی انگاری داشت می‌خندید.»

مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت من که شاخ در می‌آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونواده‌ی تواچ کسی لبخند بزنه.»




مغازه‌ی خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر:

چشمه

نوبت چاپ: چهاردهم


۱  اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولین‌بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم، هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر، اما الان هوا سردتر است و برف می‌بارد. روی دریاچه میشیگان برف می‌بارد و باد تندی می‌وزد که زوزه‌اش حتی از شیشه‌های دو جداره پنجره‌های بزرگ هم رد می‌شود. برف می‌بارد، اما نمی‌نشیند، با باد می‌رود و هر جا که باد نباشد، می‌نشیند. چراغ را خاموش کرده‌ام و به بیرون نگاه می‌کنم، به رأس نورانی آسمان‌خراش‌ها، به پرچم آمریکا که در باد و در نور نورافکنی پیچ و تاب می‌خورد و به میدان خالیِ آن پایین‌دست که حتی در این ساعت، در دل شب هم چراغ‌های راهنمایی‌اش سبز و قرمز و قرمز و سبز می‌شوند، انگار که اتفاقی نیفتاده، انگار که نباید اتفاقی بیفتد.
با اگنس این‌جا زندگی می‌کردم، در این آپارتمان، مدتی کوتاه. این‌جا خانه‌مان بود، ولی حالا که اگنس رفته، آپارتمان برایم غریب




اگنس
نویسنده: پتر اشتام
مترجم: محمود حسینی زاد
ناشر:

افق

نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۳


بیا، ژاپنی!

 

درکشتی، بیشترِ ما دختر بودیم. موهای بلند مشکی و پای صاف و پهنی داشتیم و قدمان خیلی بلند نبود. بعضی از ما تا همین دوره‌ی نوجوانی چیزی به جز برنج اماج۱ نخورده بودیم و پاهایمان کمی خمیده بود و بعضی از ما چهارده سال بیشتر نداشتیم و هنوز بچه به حساب می‌آمدیم. بعضی از ما از شهر می‌آمدیم و لباس‌های شیک شهری پوشیده بودیم، اما خیلی از ما از روستا می‌آمدیم و در کشتی همان کیمونوهای قدیمی‌ای به تن‌مان بود که چندین سال بود می‌پوشیدیم _ کیمونوهای رنگ‌ورورفته‌ی خواهرِ بزرگ‌مان که بارها و بارها وصله خورده و رنگ شده بود. بعضی از ما از کوهستان می‌آمدیم و پیش از آن هرگز دریا را ندیده بودیم، به جز در عکس‌ها؛ پدر بعضی از ما ماهیگیر بود و در تمام عمر دوروبر آب زندگی کرده بودیم. شاید ما برادر یا پدری را در دریا از دست داده بودیم، یا نامزدمان را؛ یا شاید کسی که دوستش داشتیم، صبح یک روز غم‌انگیز خود را به آب انداخته و به دوردست‌ها شنا کرده و رفته بود و حالا هم نوبت ما بود که برویم.

 

اولین کاری که در کشتی انجام دادیم _ پیش از آنکه تصمیم بگیریم از چه

 

__________________________

۱. غذایی که از مخلوط برنج و اماج یا جوشیر _ آرد جو با شیر یا آب _ تهیه شده باشد.

 


 

بودا در اتاق زیر شیروانی

نویسنده: جولی اُتْسْکا

مترجم: فریده اشرفی

ناشر: مروارید

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۵


از تلاش برای برگرداندن دختر دست برداشته بود.

او فقط وقتی خودش می‌خواست، بر می‌گشت؛ در رؤیاها و خواب‌ها و آشناپنداری‌های درهم‌شکسته.

مثلاً وقتی پسر به‌سمت محل کارش رانندگی می‌کرد، یکهو چشمش می‌افتاد به دختری با موهای قرمز که کنار خیابان ایستاده. برای لحظه‌ای نفس‌گیر، می‌توانست قسم بخورد که خودِ خودش است.

بعد متوجه می‌شد که موهای این دختر بیش‌تر طلایی‌ست تا قرمز. و سیگاری روشن کرده. و تازه تی‌شرت ‌پیستو۱ را هم پوشیده.

النور از ‌پیستو متنفر بود.

النور.

پشت سرش بود، تا لحظه‌ای که سرش را بر می‌گرداند. کنارش دراز کشیده بود، تا لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد. باعث می‌شد دیگران خسته‌کننده‌تر و بی‌روح‌تر به نظر برسند، و هیچ‌کس به اندازه‌ی کافی خوب نباشد.

النور همه‌چیز را خراب می‌کرد.

النور رفته بود.

و او از برگرداندن‌اش دست برداشته بود

 

___________________________________________

 

اِلِنور و پارک

نویسنده: رِینبو راوِل

مترجم: سمانه پرهیزکاری

ناشر: میلکان

نوبت چاپ: دوازدهم، ۱۳۹۷


خواهران پی‌یرس

لول۱ و ادنا۲ پی‌یرس۳ خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیک‌ترین همسایه‌ای هم که داشتند نُه مایل آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد. کلبه‌ی کوچک و قدیمی آن‌ها چسبیده به صخره‌های پایین تپه، درست کنار توفال‌ها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاق‌ها حسابی می‌لرزیدند و وقت‌هایی هم که آب دریا بالا می‌آمد، موج‌ها با صدا به در کلبه می‌خوردند. اما وقت‌هایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین می‌تابید، باران بند می‌آمد و سرعت باد کم می‌شد. آن‌وقت خواهرها تا ساحل پیاده‌روی می‌کردند تا بلکه تخته‌پاره‌های موج‌آورده‌ای پیدا کنند و آن‌ها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکاف‌های دیوار به کلبه بیاورند.
خواهران پی‌یرس تمام سعی‌شان را می‌کردند تا روزی‌شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق‌شان را به آب می‌انداختند و تورها را می‌کشیدند تا ببینند چه گیرشان می‌آید. بیشترِ صید را خودشان می‌خوردند. مابقی را هم در انبار دودی می‌کردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب می‌شد و کم‌کم بوی قیر می‌گرفت. دو هفته یک‌بار هم خواهران پی‌یرس کولی‌ها،

____________________________________

1. Lol                                 2.Edna
3. Pearrce




مجموعه داستان تارک دنیا مورد نیاز است» (ده داستان تأسف‌بار)
نویسنده: میک جکسون
مترجم: گلاره اسدی آملی
ناشر:

چشمه

نوبت چاپ: ششم، ۱۳۹۰



ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار


در حالی که در امتداد دیوار مسقف سفالی دانشگاه قدم می‌زدم، برگشتم به کناری و به مدرسه بالایی نزدیک شدم. پشت حصار چوبی سفیدرنگ مدرسه، از سمت انبوهِ تیره بوته‌ها زیر درختان گیلاس سیاه، صدای ات را توانستم بشنوم. در حالی که خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، گوش می‌سپردم به صدای آن و به سختی می‌تونستم احساسم را با آن سهیم شوم، به سمت راست برگشتم طوری که پشتم به سمت زمین ورزش نباشد، وقتی به سمت چپ برگشتم حصار به سمت خاکریزی پوشیده از درختان پرتقال امتداد می‌یافت. در گوشه‌ای با شگفتی فریاد برآوردم از آنچه در پشت سرم دیدم، چشمانم برق زد، من با گام‌های آرام پا به فرار گذاشتم.

در انتهای خاکریز شاخه‌ای آویخته از فانوس‌های رنگارنگ قرار داشت. شاید مانند کسی که در یک فستیوال دهکده‌ای در




داستان کوتاه ملخ و جیرجیرک زنگوله‌دار»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: سارا اقبالی
(از مجموعه‌ی کتاب‌های هزار و یک آسنی»)
انتشارات سولار


چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشین‌های جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدم‌های پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خط‌های سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم می‌خورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سواره‌ها بی‌صبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسب‌های بی‌تابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس می‌کنند. پیاده‌ها تازه از عرض خیابان گذشته‌اند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضی‌ها حساب می‌کنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سه‌رنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درست‌تر بند آمدن گلوگاه به دست می‌آید.



کوری
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: مروارید
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۸۷


در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانه‌اش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست بر شانه‌اش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیده‌ای؟

_منتظر پرواز به برلنم.

_گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟

سالش را گفت، ۱۳۲۶ که می‌شود ۱۹۴۸. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته‌ایم که یادمان بماند. می‌بایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصلهء دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمده‌ام و مادر یادش نبود که به عید آن سال چند ماه مانده بود که نان باز گران شده بود و پدر دنبال کار می‌گشت. آن یکی داشت به جایی خبر می‌داد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمی‌داند.

پرسید: اینجا مگر خوابیدن قدغن است؟

این یکی، که دفترچه‌ای به دست داشت و یادداشت می‌کرد، گفت: نه، اما معمول نیست.

چشم برهم گذاشت، گفت: خسته‌ام، تا پرواز پنج ساعت وقت دارم.

بالاخره گذرنامه‌اش را دادند. اشاره کردند به راهروی که پنج ساعت بعد می‌بایست از آنجا برای پرواز برود: باید آنجا باشی.




آینه‌های دردار
نویسنده: هوشنگ گلشیری
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: هفتم، بهار ۱۳۹۷

جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما می‌بینند، هواپیمای ملخ‌دار، بدون ادامه‌ی پرواز. استلا از عروسی کلارا می‌آید. دسته‌گل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی می‌کرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار می‌کند. جیسون از کارگاه ساختمانی می‌آید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را می‌نشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سال‌ها نگه خواهد داشت. سال‌ها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما می‌نشیند کنار جیسون، چاره‌ی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه می‌کند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش می‌کند، زن نمی‌ترسد. ادا در نمی‌آورد. کاری نمی‌کند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دسته‌گل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان این‌طور نفسش بند




اولِ عاشقی
نویسنده: یودیت هِرمان
مترجم: محمود حسینی‌زاد
ناشر:

افق

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴

۱

جادوگری با یک شیر




باران حدود ساعت هفت شب باریدن می‌گیرد. ابتدا مردّد، چند قطره روی شیشه‌ی جلوی اتومبیل، چند نقطه‌ی روشن روی کثیفی شیشه‌ها. آنقدر نیست که بخواهیم برف‌پاکن‌ها را روشن کنیم.

اَن۱ و ایزابل۲ روی صندلی‌های عقب چرت می‌زنند. آدرین۳، همانطور که همیشه روی عکس‌هاست، بین دو خواهرش نشسته. جرقه‌ای در چشم‌هایش این سو و آن سو می‌رود، پرتویی از شادی. خوابِ دخترهای بزرگتر به او اطمینان می‌بخشد. وقتی کسانی که دوستمان دارند تسلیم خواب می‌شوند، هیچ اتفاق بدی نمی‌تواند بیفتد. اگر آن‌ها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده‌اند که ما دچار هیچ حادثه‌ی هولناکی نخواهیم شد. وانگهی، استراحت آن‌ها، نوعی دوری و حواس‌پرتی نیست_مثل شعله‌ای است که از شدت آن کاسته می‌شود ولی هرگز خاموش نمی‌شود. آدرین مستقیماً به جلو، به فاصله‌ی بین



1-Anne
2-Isabelle                                             3-Adrien



ایزابل بروژ
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۰

۱

روز مادر


هر روز صبح پدربزرگ فنجان قهوهء فوری‌اش را به شدت هم می‌زند. قاشق را همان‌طور در دست می‌گیرد که سال‌ها پیش، مادربزرگ مرحومم، دنیا کلوتیلده،۱ فرفره را در دست می‌گرفت یا مثل خودش، ژنرال بیسنته برگارا،۲ هنگامی که قاچ زین را در مشت می‌فشرد، همان زین که امروز از دیوار اتاق خوابش آویزان است. بعد درپوش بطری تکیلا را برمی‌دارد و بطری را خم می‌کند تا نصف فنجان پر شود. تکیلا و و نسکافه را هم نمی‌زند، اجازه می‌دهد الکل سفید خود بخود در قهوه حل شود. به بطری تکیلا نگاه می‌کند و شاید فکر می‌کند که چه قرمز بود خون ریخته شده، و چه ناب بود مشروبی که خون را برای نبردهای بزرگ به جوش می‌آورد و شعله‌ور می‌ساخت: چیوائوا۳ و تورّئون۴، سلایا۵ و پاسو دِ گابیلانس،۶ هنگامی که مردان مرد بودند و تشخیص سرخوشی مستی و دلاوری صحنه نبرد میسر نبود، بله جناب، چه جای ترس بود وقتی لذت، مبارزه بود و مبارزه، لذت؟

___________________________________________

1. Donña Clotilde     2.Vicente Vergara          3.Chihuahua

4. Torreón                 5. Celaya                          6.Paso de Gavilanes




آب سوخته
نویسنده: کارلوس فوئنتس
مترجم: علی‌اکبر فلاحی
ناشر:

ققنوس

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۰


۱

گزارشی که در پی خواهد آمد از شماری منبع فرعی و سه منبع اصلی گرفته شده است، که نخست به آنها اشاره می‌شود و بعد تا پایان سخنی از آنها به میان نخواهد آمد. منابع اصلی عبارتند از:
* صورت‌جلسهء بازجویی انجام شده توسط پلیس
* وکیل مدافع، دکتر هوبرت بلورنا۱.
* دادستان پتر هاخ۲، دوست هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهی بلورنا که به گونه‌ای محرمانه باید درک شود چرا» به صورت‌جلسهء بازجوییهای پلیس آن قسمت از اقدامات انجام گرفته توسط مأمورین و نتایج تحقیقات را که در صورت‌جلسهء رسمی درج نگردیده است، افزوده بود. البته باید یادآوری شود که تنها برای استفادهء شخصی و نه رسمی» او این کار را انجام داد برای آنکه ناراحتی دوستش بلورنا که نمی‌توانست تمام قضایا را درک بکند، قلبش را جریحه‌دار کرده بود، هرچند که می‌گفت: هنگامی که خوب فکر می‌کنم این قضیه بسیار هم منطقی است و غیر قابل توجیه


1. Hubert Blorna          2. Peter Hach




آبروی از دست رفته‌ء کاترینا بلوم (یا خشونت چگونه شکل می‌گیرد و به کجا می‌انجامد.)
نویسنده: هاینریش بُل
مترجم: حسن نقره‌چی
ناشر:

نیلوفر

نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۲

شب اول

شب عجیبی بود؛ خواننده‌ی عزیز! شبی که ممکن است تنها در جوانی برایمان پیش بیاید: آسمان پرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
بله خواننده‌ی عزیز، این پرسشی ست که می‌تواند تنها در ذهن یک جوان نقش ببندد؛ در ذهن یک انسان واقعاً جوان.
صحبت از آدم‌های کج خلق و بوالهوس که می‌شود، رفتار خوب خود را در تمام آن روز به خاطر می‌آورم.
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آزارم می‌داد. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفته‌اند. بد نیست بگویم منظورم از - همه - چه کسانی‌اند؟ گرچه هشت سالی از بودنم در سن پترزبورگ می‌گذرد اما در تمام این مدت نتوانسته‌ام هیچ دوست و هم‌صحبتی برای خود پیدا کنم. اما خب دوست و هم صحبت به چه دردم می‌خورد؟ تنهایی هم همه‌ی شهر را



شب‌های روشن
نویسنده: فئودور داستایوفسکی
مترجم: هانیه چوپانی
ناشر:

کوله‌پشتی

نوبت چاپ: دوم

وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجره‌ها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمه‌شب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیهء اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشهء پنجره‌ها می‌تابید.
نمی‌دانست چرا کسی برای باز کردن درِ خوابگاه نمی‌آید، و سر و صدای گماشته‌ها شنیده نمی‌شد که بشکه‌های پیشاب را روی تیرک می‌گذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچ‌وقت بعد از بیدارباش نمی‌خوابید. درجا از جایش بلند می‌شد. با این کار، یک ساعت و نیمی تا پیش از حضور و غیاب صبحگاه می‌توانست آزاد بگردد، و برای آدمی که اردوگاه را می‌شناخت



یک روزِ ایوان دِنیسُوویچ
نویسنده: الکساندر سُولژِنیتْسین
مترجم: رضا فرخفال
ناشر: نشر کوچک
نوبت چاپ: اول، پاییز ۸۹



چراغ زرد روشن شد. دوتا از ماشین‌های جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدم‌های پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خط‌های سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم می‌خورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سواره‌ها بی‌صبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسب‌های بی‌تابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس می‌کنند. پیاده‌ها تازه از عرض خیابان گذشته‌اند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضی‌ها حساب می‌کنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سه‌رنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درست‌تر بند آمدن گلوگاه به دست می‌آید.



کوری
نویسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: اسدالله امرایی
ناشر:

مروارید

نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۸۷


۱


آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که می‌خواست جلو لبنیات‌فروشی پارک کند. زیر لب گفت شرط می‌بندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبه‌ی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.

راننده‌ی ریش‌بزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.

آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریش‌بزی داشت نگاه می‌کرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو می‌خورد و نگاه می‌کرد. جیغ لاستیک‌ها در آمد و رنو پارک شد.

مرد کیک و شیر به دست بلند گفت بابا، دست فرمون.» و رو به راننده‌ی زانتیا داد زد یاد بگیر، جوجه.»

پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»

آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش




عادت می‌کنیم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر:

مرکز

نوبت چاپ: هجدهم، ۱۳۸۷

جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما می‌بینند، هواپیمای ملخ‌دار، بدون ادامه‌ی پرواز. استلا از عروسی کلارا می‌آید. دسته‌گل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی می‌کرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار می‌کند. جیسون از کارگاه ساختمانی می‌آید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را می‌نشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سال‌ها نگه خواهد داشت. سال‌ها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما می‌نشیند کنار جیسون، چاره‌ی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه می‌کند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش می‌کند، زن نمی‌ترسد. ادا در نمی‌آورد. کاری نمی‌کند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دسته‌گل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان این‌طور نفسش بند



اولِ عاشقی
نویسنده: یودیت هِرمان
مترجم: محمود حسینی‌زاد
ناشر:

افق

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴

فصل اول


دیشب خواب دیدم دوباره به ماندرلی۱ بازگشته‌ام. به نظرم می‌رسید مقابل در آهنی منتهی به جادهء اتومبیل‌رو ایستاده‌ام. قفل و زنجیر محکمی به در انداخته شده بود و من برای مدتی نتوانستم داخل شوم. در خواب چندین بار نگهبان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. نزدیک‌تر رفتم و با دقت از بین میله‌ء زنگ‌زده‌ء در، داخل را نگاه کردم، کسی داخل قصر نبود. از دودکش‌ها دودی خارج نمی‌شد و پنجره‌های مشبک خانه تاریک و غم‌زده بودند. سپس مانند همه‌ء آدم‌هایی که خواب می‌بینند، ناگهان نیروی مافوق طبیعی و خارق‌العاده‌یی را در وجودم یافتم و همانند روحی از مانعی که سر راهم قرار داشت، عبور کردم. راهی که مقابلم قرار داشت درست مثل مسیر پرپیچ و خم واقعی بود، اما هرچه پیش‌تر می‌رفتم، می‌دیدم این راه تغییراتی کرده است. این راه تبدیل به راهی باریک و صعب‌العبور شده بود و شبیه گذرگاهی نبود که در گذشته می‌شناختم. ابتدا گیج و حیران شدم، اما درست زمانی که سرم را خم کردم تا به شاخه‌یی که تکان‌تکان می‌خورد برخورد نکنم، به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده است: طبیعت سرکش دوباره به آن‌جا قدم گذاشته بود و آرام‌آرام، به طور موذیانه و غافل‌گیرانه‌یی با انگشتان دراز و قوی‌اش به آن چنگ انداخته بود.

جنگل‌ها که در گذشته هم تهدیدی برای این منطقه به شمار می‌آمدند،



___________________________________________

1.Manderley




ربه‌کا
نویسنده: دافنه دوموریه
مترجم: نازگل نیکویی
ناشر: سمیر
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۸۶

رییسِ حوزهء اخذ رأی، چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در آن مسیر چهل متری میان اتومبیل و حوزهء انتخاباتی، مورد استفاده قرار نگرفته بود، از تن درآورد. احساس خستگی شدیدی داشت؛ انگار قلبش می‌خواست از سینه بیرون بیاید. به میز انتخاباتی شماره ۱۴ نزدیک شد و زیر لب گفت:

_بدترین زمان برای رأی‌گیری!.

آنگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط آب باران حفظ کند، گفت:

_.امیدوارم آخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم.

منشی پاسخ داد:

_هنوز جانشین شما نیامده و وقت زیادی داریم.

به این ترتیب، به او آرامش داد و با هم به سمت سالن رأی‌گیری به راه افتادند. رییس حوزه در حال پیشروی گفت:

_با این بارانی که می‌بارد، اگر همه برسند، شاهکار کرده‌اند.

سپس به مسؤولانی که پشت میز نشسته بودند و جانشین آن‌ها، سلام کرد. می‌کوشید از واژه‌های مشابه استفاده کند و حالت چهره یا لحن صدایش را تغییر ندهد، مبادا تمایلات عقیدتی_ی خود را آشکار سازد.

رییس حوزهء رأی‌گیری، به ویژه در حوزهء خود، باید همواره چنان رفتار کند که عدم وابستگی او به جناحی خاص به اثبات برسد و یا به عبارت بهتر، تمایلات او، پنهان نگه داشته شود.

گذشته از رطوبت هوا که فضا را سنگین می‌کرد، درون سالن نیز، حالتی




بینایی
نویسنده: ژوزه(خوزه) ساراماگو
مترجم: کیومرث پارسای
ناشر: شیرین
نوبت چاپ: چهارم

بخش اول



بند یکم

روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت‌ها زنگ ساعت سیزده را می‌نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی‌پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه‌ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ‌نمای کهنه می‌داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره‌ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر، چهره‌ی آدمی چهل‌و‌چندساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. وینستون به سوی پله رفت. سراغ آسانسور  رفتن بی‌فایده بود. روز روزش کار نمی‌کرد تا چه رسد به حالا که جریان برق، به عنوان بخشی از برنامه‌ی صرفه‌جویی به مناسبت تهیه مقدمات هفته‌ی نفرت، در ساعات روز قطع بود.
آپارتمان وینستون در طبقه‌ی هفتم بود، و آدم سی‌و‌نه‌ساله‌ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتلا بود، چاره‌ای جز این نداشت که از پله‌ها آهسته بالا برود و چندبار استراحت کند. در هر طبقه، روبه‌روی در آسانسور تصویر چهره‌ی غول‌آسا بر روی دیوار به آدم زل می‌زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می‌رفت چشم‌های آن دنبالش می‌کردند. زیر آن نوشته بودند:


۱۹۸۴
نویسنده: جورج اوروِل
مترجم: صالح حسینی
نوبت چاپ: پانزدهم، پاییز ۱۳۹۳
ناشر: نیلوفر

فصل اول


ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می‌کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولاً از آن‌رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ء تولد دروغگوییم.

ژان_پُل سارتر




۱

جاگوار گفت: چهار.»
چهرهء آن‌ها در نور پریده‌رنگی که چراغ‌برق از پشت دو سه شیشه‌ء تمیز می‌انداخت آرام به نظر می‌رسید. برای هیچ‌کس، به جز پُرفیریو کابا، خطری در پیش نبود. طاس‌ها از غلتیدن باز ماندند. سه و یک. سفیدی آن‌ها بر کاشی‌های کثیف توی چشم می‌زد.
جاگوار دوباره گفت: چهار. کی خوند؟»
کابا آهسته گفت: من. من خوندم.»
پس شروع کن. می‌دونی کدوم‌یکی رو می‌گم. دومی، طرف چپ.»
کابا سردش بود. مستراح بی‌پنجره، در انتهای آسایشگاه،



سال‌های سگی
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: احمد گلشیری
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۹۶

بخش یکم


عمارتی پت‌وپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سی‌وچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: کارخانه‌ء مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: اشتراک، یگانگی، ثبات».

اتاقی درندشت در طبقهء هم‌کف، رو به‌شمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت به‌تابستان آنسوی شیشه‌ها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره به‌درون خیره می‌شد، حریصانه به‌دنبال مانکن آراسته‌ای می‌گشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکنده‌ای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمی‌یافت. انجماد به انجماد پاسخ می‌داد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مرده‌رنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لوله‌های زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام می‌کرد که مثل کره در طول لوله‌های شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگه‌های قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.

_________________________________

۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.



دنیای قشنگ نو
نویسنده: آلدوس هاکسلی
مترجم: سعید حمیدیان
نوبت چاپ: دهم، ۱۳۹۸
ناشر: نیلوفر

۱

عمارت برتانی


چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکره‌ی پنجره‌ی اتاقش را باز کرد. پرده‌های مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقه‌ی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشه‌ای از منطقه‌ی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گسترده‌ی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشت‌سرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یک‌بار به صدا درآمد.
این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردارِ بوساک شده‌ای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از این‌ها بلند می‌شدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پُرطنین که از زیر یک شاه‌بلوطِ کهن‌سال می‌آمد.
داشتم وسایلم را جمع می‌کردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایه‌ی درخت گفت اَمِدی، سربه‌سر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»



آدم‌خواران
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرم‌ویسی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۸

هفتم آوریل ۱۹۲۸

از لای نرده و لابلای گل‌های پیچاپیچ می‌توانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت می‌آمدند و من از کنار نرده راه می‌رفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علف‌ها را می‌گشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند می‌زدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علف‌ها را می‌گشت.
بگیر، توپ‌جمع‌کن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: حالا نیگاش کن. خجالت نمی‌کشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من این‌همه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز

___________________________

۱. Luster
۲. Caddie، این لغت که آن را توپ‌جمع‌کن ترجمه کرده‌ایم به معنی کسی است که در بازی گلف توپ‌ها را جمع می‌کند و از لحاظ تلفظ مانند Caddy است که در کتاب اسم دختر است و نویسنده از آوردن لفظ Caddie در اینجا قصد خاصی داشته است که در طی خواندن کتاب برای خواننده روشن خواهد شد. م.


خشم و هیاهو
نویسنده: ویلیام فاکنر
مترجم: بهمن شعله‌ور
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲

یونیس گُنده۱

۱
یونیس بیست‌وهفت ساله بود و صدوچهارده کیلو وزن داشت. کمتر از یک قرن پیش شاید یک نقاش او را به عنوان مدل استخدام می‌کرد و او می‌توانست از این راه زندگی خود را بگذراند. امّا برعکس مجبور شده بود ماه‌های متوالی و خسته کننده دنبال کار بگردد، که در طی این مدت بی‌شک درِ یخچال قدیمی‌اش را بیش از حد معمول گشوده بود.
اغلب تصور می‌شود که زندگی آدم‌های چاق مقابل تلویزیون سپری می‌شود. همچنین خواندن مداوم نشریات عاشقانه را به آنان نسبت می‌دهند. امّا یونیس هرگز آنها را ورق هم نمی‌زد. او به ندرت سیب‌زمینی سرخ شدهٔ معروف را می‌خورد و از آن هم کمتر با نگاهی خیره، به صفحهٔ کوچک نورانی چشم می‌دوخت.
دورانی که دنبال کار می‌گشت هیچ بقالی از ترس اینکه یواشکی هر چیزی را که جلوی دستش بود، بخورد، تمایل نداشت او‌ را استخدام کند. یونیس عاقبت در یک گل فروشی کار پیدا کرد. قطعاً هیچ‌کس نمی‌توانست او را در حال چیدن سرخس‌ها یا شمعدانی‌ها و یا مزه‌مزه کردن رُزهای زرد تصور کند. امّا یونیس اسم گل‌ها را به طور کامل می‌دانست و صورت تُپلش بازتاب معصومیتی بود. صاحب مغازه احساس کرده بود که حضور جثهٔ بزرگ او در آنجا یک امتیاز محسوب خواهد شد.

_______________________________
1. Eunice énormément



داستان کوتاه یونیس گنده» نوشته‌ی آندرئا بلانکه
داستان اول از مجموعه داستان سفر به قلب ن امریکای لاتین (هجده داستان کوتاه از نویسندگان زنِ امریکای لاتین)
گردآوری: آگنس پوآریه
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: کتاب خورشید
نوبت چاپ: اول، بهار ۱۳۹۸

در برخی از شهرستان‌ها خانه‌هایی هست که دیدارشان مثل تاریک‌ترین صومعه‌ها، گرفته‌ترین دشت‌ها یا غم‌انگیزترین ویرانه‌ها اندوهی در دل برمی‌انگیزد و شاید سکوت صومعه‌ها، بی‌باری و خشکی دشت‌ها و اندوه مرگ‌آلود ویرانه‌ها یکجا در این خانه‌ها باشد. حیات و حرکت در آنجا چندان آرام و اندک است که اگر غریبی به این ناحیه بیاید و چشمش ناگهان به نگاه بی‌فروغ و سرد موجود بی‌حرکتی برنخورد _که صورت راهب‌مانندش به صدای پای ناشناسی از پنجره بدر می‌آید_ این خانه‌ها را بی‌سکنه می‌پندارد. همهء این عوامل اندوه و گرفتگی را در جبین خانه‌ای در شهر سومور۱ می‌توان دید که در قسمت بالای شهر، در انتهای کوچهء پست و بلندی که به صورت قصر می‌رود، جا دارد. این کوچه که اکنون چندان محل عبور و مرور نیست در تابستان گرم و در زمستان سرد و در پاره‌ای از نقاط تاریک است. صدای پای انسان بر شن‌های آن که همیشه خشک و پاکیزه است، به نحوی عجیب طنین می‌افکند و تنگی و پیچ و خم و آرامش خانه‌های آن که به شهر قدیم تعلق دارد و در پناه باره‌ها جای گرفته است، شایستهء توجه است. خانه‌هایی که سیصد سال عمر دارد، اگرچه از چوب ساخته شده است، هنوز در اینجا استوار و پابرجا است. تنوع شکل و قیافهء این خانه‌ها غرابت و بداعتی پدید می‌آورد که نظر عتیقه‌دوستان و هنرمندان را

_________________________________________

1. Saumur


اوژنی گرانده
نویسنده: اونوره دو بااک
مترجم: عبدالله توکل
ناشر: انتشارات ناهید
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۸۹ (چاپ دوم انتشارات ناهید)

۱

من



در بهار، هنگامی که تصمیم گرفتم درباره‌ء چیزهای سپید بنویسم، اولین کاری که کردم تهیه‌ء یک فهرست بود.

بندهای قنداق
روپوش نوزاد
نمک
برف
یخ
ماه
برنج
امواج
یولان‌(۱)
پرنده‌ء سپید
به سپیدی خندیدن»
کاغذ نانوشته
سگ سپید


کتاب سپید
نویسنده: هان کانگ
مترجم: مژگان رنجبر
ناشر: چترنگ
نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۷

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها