بارانِ

رؤیای

پاییز












.بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می­دهد. دیگر نگاه هیچ کس بُخارِ پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانه ی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رؤیای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج می­گذرد




بار دیگر، شهری که دوست می­داشتم

نویسنده: نادر ابراهیمی

ناشر:

روزبهان

نوبت چاپ: سی­ام، نوروز ۱۳۹۵


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها