جریان از این قرار است_ استلا و جیسون همدیگر را در هواپیما می‌بینند، هواپیمای ملخ‌دار، بدون ادامه‌ی پرواز. استلا از عروسی کلارا می‌آید. دسته‌گل عروس را توی هوا گرفته، احتمالاً برای همین خوش است، از کلارا هم باید خداحافظی می‌کرده، برای همین گیج است. عروسی قشنگی بود، از حالا به بعد دیگر باید استلا خودش بداند که چه کار می‌کند. جیسون از کارگاه ساختمانی می‌آید، کاشی و موزائیک نصب کرده، برای همین گرد و خاکی است، آفتاب نزده رفته به فرودگاه، برای همین تا حد مرگ خسته است. این کارش تمام شده، باید دنبال کار جدیدی باشد. سرنوشت یا هرکی، استلا را می‌نشاند کنار جیسون، ردیف ۱۸، صندلی A و C، استلا این کارت پرواز را سال‌ها نگه خواهد داشت. سال‌ها. جیسون کنار پنجره نشسته، صندلی استلا کنار راهروست، اما می‌نشیند کنار جیسون، چاره‌ی دیگری ندارد. جیسون قدبلند است و باریک، اصلاح نکرده، موهای سیاهش از گرد و خاک، خاکستری. کت پشمی ضخیم پوشیده و شلوار جین کثیف. به استلا طوری نگاه می‌کند که انگار عقلش کم است، با خشم نگاهش می‌کند، زن نمی‌ترسد. ادا در نمی‌آورد. کاری نمی‌کند که نشانی از تردید و تأمل داشته باشد. اگر استلا دسته‌گل عروسی کلارا _یاسمن و یاس، بزرگ و باشکوه با روبانی ابریشمی به هم بسته_ را توی هوا نگرفته بود، الان این‌طور نفسش بند



اولِ عاشقی
نویسنده: یودیت هِرمان
مترجم: محمود حسینی‌زاد
ناشر:

افق

نوبت چاپ: دوم، ۱۳۹۴

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها